همه چی از اون روز نحس شروع شد که خان جان رفته بود بیرون یکی دوساعتی شده بود که رفته بود داشت خوابم میبرد که یهو صدای در اومد دیدم
خان جان اومد تو یک خورجینم دستش بود گفتم این چیه گفت تو جنگل پیداش کردم داخلش رو که نگاه کردم یک کاغذ داخش بود دوتا اسم روش نوشته شده بود تا کاغذو دیدم فهمیدم داستان چیه هرچی به خان جان گفتم که خورجینو ببره بزاره سرجاش فایده ای نداشت کاغذو از من گرفت و اسمارو خوند به محض خوندن اسما همه جا تاریک شد و اون اجنه ها بالا سر خان جان وایستاده بودن با دیدن این صحنه سرم گیج رفتو افتادم بعد از چند ساعت به هوش اومدم تن بی جون خان جان و دیدم که کنارم افتاده بود هرچی داد زدم فایده نکرد اون مرده بود سریع رفتم اتاق دخترم دیدم تو خواب داره دادو فریاد میکنه بیدارش کردم و از اتاق اوردمش بیرون الان خیلی وقته از اون جریان میگذره ولی اونا هنوز تو این خونه موندن و خواب خوراکو از دخترم گرفتن حالا من به کمک شما نیاز دارم که دخترم هم به سرنوشت مادرش دچار نشه
0 از مجموع 0 نظر ثبت شده
ثبت نظر جدیدفضا سازی
0 /5
برخورد پرسنل
0 /5
طراحی معما
0 /5
داستان
0 /5
سرگرمی
0 /5
اجرای بازی
0 /5